گروه علمی فرهنگی هنری

گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


تابستان در گذر زمان....این قسمت:تابستان بچه های دهه 40-50

تابستان از زبان بچه های دهه 40-50:

تابستون از اول تیرماه شروع نمیشد از وقتی که هوا گرم و طاقت فرسا بشه و بهش بگن تاب اِستان شروع نمیشد.برای ما،لااقل برای من تنها تابستون وقتی شروع میشد که از گیجی و منگی در می آمدم ومی فهمیدم الآن کجام؟؟!از گیجی توسری که آقای ناظم بهم زده به خاطر اوون سه تا تجدیدی که آوردم،اون هم توی چه درسایی،حساب و طبیعیات و املاء و بعدش هم بد و بیراه هایی که مثل تیربار بهم شلیک میکنه و اشکم را باید در بیاورد نه از بابت مثلا ناراحتی ما،نه چون اگر گریه نکنیم و اشک و آقا غلط کردم،جبران میکنم،آقا شکر خوردم و دیگه تکرار نمیشه و از این حرفها،آقای ناظم ول کن نیست و تاجایی تو سرت میزنه که گریه ات بیافته و بعدش با یه تیپایی نثار آن هیکل به خیال خودمان فردینی مرخصمان میکرد و گم شو میگفت تا شهریور.

البته من در این معرکه الحمدلله تنها نبودم و چهارتا داداش هام که با من توی این مدرسه درس میخوندند هم بودند که چون وضعشون بهتر که نه بدتر از منه بود فحش و توسری بیشتری نوش جان میکردند که از این لحاظ من یه نموره خوش خوشانم میشد که لااقل تلافی او کتک هایی که توی طول سال ازشون میخوردم و نمیتونستم جوابشون رو بدم که نه از سر احترام کوچک تر بزرگتری نه،بلکه چون زورم نمیرسید...

بعد از صحرای کربلای مدرسه مثل لشگر شکست خورده پنج تایی  به طرف خونه رهسپار میشدیم.خونه که میرسیدیم آقاجون از قبل کمربند رو آماده به کمر و شلوارش یجوری شل بسته که در آنی میتونه بازش کنه و با یه حمله چنان همه را مستفیض کنه و حال بیاره،تا بلکه اینبار آدم بشیم و بشینیم سر حساب و کتاب و انقدر شرور نباشیم و ول توی خیابون و سینما و به قول خودش فوتفال بازی و از این کار ها.

ما هم که دیگر بعد از چند سال تکرار این مراسم و آیین حرفه ای شده بودیم و یه جوری نقش بازی میکردیم که علاوه بر این که بذاریم آقا جون عصبانیتش رو خالی کنه و عذاب وجدان نگیره که رسم و ادب پدر بودن رو بجای نیاورده در عین حال ما هم از میدان رام کردن اسب،جان سالم بدر ببریم و کمتر شلاق بخوریم.

این سناریوی تکراری و کلیشه ای آن وقت از سال ما بود.یعنی از مدرسه و کارنامه و آقای ناظم شروع میشد تا کمربند آقا جون و پادرمیانی مادر و بعدش نفرین های مادر که پارادوکسی عجیب بود که هم پادرماینی و هم نفرین باهم و هم زمان،تمام میشد.

همه چیز حتی فحش ها،طرز تیپایی زدن آقای ناظم که اگر بخوام توصیف کنم میشه راست قصه حسین کرد شبستری،دعاها و نفرین های مادر چنان تکراری بود که از قبل امتحانات ثلث آخر پی اش را به بدن مالیده بودیم و در گوشی بگم که عین خیالمون هم نبود.که حالا بشینیم و یکمی درس بخونیم تا برای حتی یک سال هم که شده سنت شکنی کنیم.ولی از انصاف دور بود که آیین کمربند زنی آقاجون تعطیل بشه حتی برای یک سال،برای همین مثل مرد که اونوقت ها مرد برای ما خلاصه میشد فردین و بهروز وثوقی و قیصر با تمام تلاش و سعیمان هیچ درس نمی خواندیم تا خدای نکرده آن سال را بی افتادگی و تجدیدی بگذرانیم.

الآن بود که تابستون من رسماً شروع میشد،اصلا براین اعتقاد راسخم که اگر این قضایا تکرار نمیشد برای من هم تابستون شروعی نداشت و در زمان وقفه می افتاد، دقیقا مثل موقع عید که تا آقا جون عیدی رو با نُقل های بیدمشکی بهمون نمی داد سال من تحویل نمیشد و سال کهنه نمیرفت،حالا بیا و صدتا توپ در کنند.

با بچه های محل وعده داشتیم که بعد از اجرای مراسم آیینی کتک خوران و تف و لعنت شنیدن که باری آن ها هم مثل من بود،دقیقاً شبیه من با کمی تغییرات جزئی.مثلا مهدی کله خره با اینکه خیلی تو محل کله خر و بی باک ولی چون از ضریب هوشی کمتری نسبت به ما برخوردار بود همچینی تا گریه واقعیش در نمیومد آقا ناظم ول کنش نبود و بعد هم مفصل از باباش کتک رو میخورد،اون هم بابایی که مهدی پسرشه،هیکل مهدی همان زمان دوتای ماها بود،اونوقت مهدی بود غولچه پیش غول باباش و با بدنی کوفته و واقعا سیاه شده می آمد پیش ما و ما هم بهش کلی میخندیدیم و مسخره اش میکردیم و کلی اون هم میخندید و وعده تلافی می داد ولی همه  از این که تابستون هممون شروع شده بود به هم تبریک میگفتیم و قند ته دل هامون آب میشد و حاضر بودیم که صدبار دیگه زیر کمربند بریم ولی این تابستون شروع بشه.

خب اولین کاری که باید بعد از اوون آرتیست بازی ها میکردیم چیزی جز یه آبتنی با حال نبود؟کجا؟!دقیقا اول مادی محله دم گذر بازار علی قلی بیگ همون جا که آب کله که نه ولی با شدت می آمد و آدم اگه خودش رو سبک کنه مثل پر توی باد آب میبردش یه ده پانزده متر جلو تر.چه حالی میده وقتی که ده دوازده پسربچه قد و نیم قد با اون شورت های پاچه بلند که به خاطر مسائل حیا دو تا روی هم پوشیده بودند از بلندی به زانو هایشون میرسید و بدن هایی کوفته و سرهایی کچل که هنوز نشون محصلی رو از یک فرسخی نشون میده یهو از بالای پل روی مادی باهم بپرن توی آب و چلپ چلپ آب بازی و این اون رو هل بده و اون اون یکی رو که زورش میرسه هل میده و همه با هم خنده و شادی.داشتی مثلا توی آب راه میرفتی که یکهو یه غول بیابونی می افتاد روت و تا میتونست آب نثارت میکرد چرا؟تلافی مسخره بازی هایی که سر مهدی کله خر در آورده بودیم ومسخره اش کرده بودیم و حالا هم موعد وعده تلافی او بود.ولی همش شوخی بود و شوخی.این کار تقریبا هرروز تابستانمان بود که ساعت 11-12ظهر وقتی که هوا خداییش خیلی گرم میشد میکردیم.و شاید تنها تفریحی بود که مختص خود خود تابستون بود و نمیشد توی وقت های دیگه انجام داد.

بعد از کلی آب بازی با بچه ها وعده میکردیم ساعت کی؟حدودا ساعت 5-6عصر همه دم کوچه خاکی وعده فوتبال داشتیم.تیم محله بیگی ها معروف بودند به غلدری و قدرتی بازی کردن و شاید هم به قول اوون فوفولای محله بالا تر وحشی بازی؛جوری که هیچ محله ای از ترس ما پاش رو توی اون کوچه نمیزاشت جز یه محله،اون هم محله زازونی ها،لات هایی بودند برای خودشان.خب وقتی آرتیست مورد علاقه اشان ملک مطیعی بود دیگر معلوم بود که چه آدم هایی هستند ولی باکی نبود باهاشون مسابقه میدادیم.ولی تا اون جا که یادم میاد هیچ فوتبالی یا به قول آقا جون فوتفالی که بین بیگی و زازی ها برگزار میشد تموم نمیشد و آخرش دعوا و کتک و کتکاری.ما بزن اون ها بزن،ما بخور اون ها بخور.گنده لات ما همون مهدی کله خر بود و خُب اونها هم یه پسری بود هیکل تو مایه های محمد علی کلی به اون گندگی و هیکلی...اسمش مسعود بود و بهش میگفتن مسعود کِلِی و ما بهش میگفتیم مسعود گنده...خداییش خیلی گنده بود و حضور او بود که محله زازونی ها جرأت میکردند و می اومدند توی محله ما فوتبال.

یه بار مسعود نبودش و بعد از فوتبال که سوت پایانش رو دعوای بین دو تیم میزد ما چنان زازی ها رو زدیم که حالی کردیم و کیفوری شدیم که عرق سگی های زیر بازارچه به عرق خورا نمیداد.هنوز طعم اون مشتی رو که روانه فک کوچک ترین فرد زازی کردم یادمه.چنان زورم رو خالی کردم که فک بنده خدا در رفت و شکست و بعدش هم خربزه ای خرده شده بود و حالا هم لرزش بود.آقا و ننه اش اومده بودن با آجان دم خونه ما که این پسر لات بی سر و پارا جمع و جورش کنید و ادبش کنید که مثل گاو وحشی نباشه و خلاصه سردردتون نیارم کلی فحش و فضاحت و سرخ و سفید شدن ما که ای بابا...

بعد از اوون ماجرا من یکمی آدم شدم و دیگه تموم زورم رو توی دعوا ها سر یه بچه فسقلی خالی نمیکردم و آروم تر وحشی بازی در می آوردم.چون هنوز هم وقتی دست میزنم به دست چپم دردش انگار برای همین دیروزه که بابای اون پسره باتوم آجان رو یهویی کش رفت و چنان زد به دستم که از چهارجا شکست و خورد شد...آه...

بعد از دو سه روز که مادر توی خونه از دست ما شکایت میبرد نزد آقاجون و آقاجون هم فردا صبح روز چهارم لشگر را جمع میکرد و دست یکی یکی رو میزاشت توی دست یه اوستایی یه کسی که پیشش هم کار کنیم و هم یه چیزی یاد بگیریم تا در آینده به دردمون بخوره و توی دخل و خرج زندگی نمونیم و بتونیم خرجی زن بچه رو دربیاوریم و مستقل بشیم و از حالا طعم رزق حلال رو بچشیم و مثلا مرد بشیم برای خودمان.

مرا هر سال پیش یکی میزاشتند و شاید این تنها نکته غیر تکراری تابستانها بود چون انقدر اوستا رو اذیت میکردم و شرارت بخرج میدادم که سال بعد اوستا من رو که از یک فرسنگی داشتم با آقاجون برای کار تابستانه یا بهتر بگم بیگاری تابستانی می آمدم سریع در مغازه رو چهار قفل میکرد و فلنگ رو میبست و الفرار تا شرمنده آقاجونم که خودش یلی بود توی محله نشه و مجبور که من زلزه رو برای یه تابستون دیگه تحمل کنه.ولی الآن که دارم فکر میکنم هرچی بلد هستم و هرچی توی چنته دارم برای زندگی از همون موقع هاست...

کار از هفت صبح بود تا ظهر و بعد از کار همه بچه ها سر موعد دم مادی جمع بودیم و بعد الظهر هم فوتبال و شب...

شب که میشد یواشکی دوپرخه داداش بزرگه رو کش میرفتم و همه با هم.اون هایی که خودشون دوچرخه داشتن که می آوردند و  اون هایی که نداشتند پشت زین چرخ باقیه میشستند و همه با هم به سمت میدون شاه...یه دسته هفت هشتایی دوچرخه با صداهایی خارج از آدمیت مثل سگ و خر و از این صدا ها از تاریکی ها در می آمدیم و هرکسی که در مسیر بود رو میترسوندیم و بعد صدای فحش و لعن و نفرین بلند میشد.

میرسیدیم میدون و اونجا بود که پاتوق به تمام معنی،فهمیده میشد.غلو نکنم حدود دویست سیصد دوچرخه چینی با راکب ها آماده مسابقه بودند.مسابقه دور میدون بود،پنج دور کامل و هرکی برنده میشد جایزه اش چیزی نبود جز لقب غزال تیزپا یا ببر اصفهان و از این حرف ها که اون موقع از صدتا پول و جام برامون با ارزشتر بود و مست کننده تر.و بعد از دو سه ساعت که میدون بودیم همه برمیگشتیم خونه و به امید فردایی دوباره که بیاید و امروزمان را دوباره تکرار کند...

تابستان که به نیمه میرسید و نصف را رد میکرد دوباره سر و کله یه بختک پیدا میشد به نام امتحانات شهریور و قبولی تجدیدی ها که از بس تلخ بود یادش در ذهن مانده است ولی گفتن ندارد که آخر با چه ذلتی باید می نشتستیم و درس میخواندیم و فحش به خودمان که این درس ها رو همون ثلث سوم بخون که اینجوری نشه.ولی نمیدونم چرا نمیشد...

تابستان داشت تمام میشد و ما بودیم و تجدیدی های قبول شده در شهریور و سال تحصیلی جدید و داغ موهایی که تازه داشتند بلند میشدند و میخواستیم برویم و فردینی بزنیم و هزار هزار آرزوی دیگه که توی سرمان بود و عملی نشده بود که نشده بود...

بوی مهر که از اواسط شهریور شنیده میشد آدم رو از درون پژمرده میکرد،گویی قبل از آمدن پاییز در طبیعت این فصل یه سری به دل ما میزد و ما بودیم و دوباره مدرسه.... 


نظرات شما عزیزان:

Behnam
ساعت9:03---21 تير 1391
قشنگ بود.......فقط نویسندش را اگه میشه بگو تا بریم کتابش را بگیریم ببینیم این لات آ لوت آ تهش به کجا میرسند........

641
ساعت19:17---20 تير 1391
جالب بود

خیلی باحال بود

نویسنده اش "مسافر" بود ؟
پاسخ:سلام.نه خیر.بنا نیست که همش فقط از ایشون مطلب بذاریم.ایشان در حوزه شعر فعالیت میکنند.ممنون از نظرتون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:تابستان,بچه,دهد,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com